• تاریخ انتشار : شنبه 19 اردیبهشت 1394 - 16:31
  • کد خبر : 1913
  • چاپ خبر

امر به معروف ونهی از منکر

عنصر امر به معروف ونهی از منکر در نهضت امام حسین (علیه السلام) ‏ در کلام علامه شهید مرتضی مطهری(ره) امر به معروف و نهى از منکر یگانه اصلى است که ضامن بقاى اسلام است؛ به اصطلاح، علت مُبقیه است. اصلًا اگر این اصل نباشد، اسلامى نیست. رسیدگى کردن دائم به وضع مسلمین است. آیا

عنصر امر به معروف ونهی از منکر در نهضت امام حسین (علیه السلام) ‏ در کلام علامه شهید مرتضی مطهری(ره)

امر به معروف و نهى از منکر یگانه اصلى است که ضامن بقاى اسلام است؛ به اصطلاح، علت مُبقیه است. اصلًا اگر این اصل نباشد، اسلامى نیست. رسیدگى کردن دائم به وضع مسلمین است. آیا یک کارخانه بدون بازرسى و رسیدگى دائمى مهندسین متخصص که ببینند چه وضعى دارد، قابل بقاست؟ اصلًا آیا ممکن است یک سازمان همین‏طور به حال خود باشد، هیچ درباره‏اش فکر نکنیم و در عین حال به کار خود ادامه دهد؟ ابداً. جامعه هم چنین است. یک جامعه اسلامى این‏طور است بلکه صد درجه برتر و بالاتر. شما کدام انسان را پیدا مى‏کنید که از پزشک بى‏نیاز باشد؟ یا انسان باید خودش پزشک بدن خود باشد یا باید دیگران پزشک باشند و او را معالجه کنند: متخصص چشم، متخصص گوش و حلق و بینى، متخصص مزاج، متخصص اعصاب. انسان همیشه انواع پزشکها را درنظر مى‏گیرد براى آنکه اندامش را تحت نظر بگیرند، ببینند در چه وضعى است. آنوقت جامعه نظارت و بررسى نمى‏خواهد؟! جامعه رسیدگى نمى‏خواهد؟! آیا چنین چیزى امکان دارد؟! ابداً. حسین بن على علیه السلام در راه امر به معروف و نهى از منکر یعنى در راه اساسى ترین اصلى که ضامن بقاى اجتماع اسلامى است کشته شد؛ در راه آن اصلى که اگر نباشد، دنبالش متلاشى شدن است، دنبالش تفرّق است، دنبالش تفکّک و از میان رفتن و گندیدن پیکر اجتماع است. بله، این اصل این مقدار ارزش دارد. آیات قرآن در این زمینه بسیار زیاد است. قرآن کریم بعضى از جوامع گذشته را که یاد مى‏کند و مى‏گوید اینها متلاشى و هلاک شدند، تباه و منقرض شدند، مى‏فرماید: به موجب اینکه در آنها نیروى اصلاح نبود، نیروى امر به معروف و نهى از منکر نبود، حس امر به معروف و نهى از منکر در میان این مردم زنده نبود.

بحث ما درباره عنصر امر به معروف و نهى از منکر در نهضت حسینى است. اولا بحث درباره اینست که آیا این عنصر در نهضت حسینى دخالت داشته است یا نه؟ و به عبارت دیگر آیا یکى از چیزهایى که امام حسین (علیه السلام) را وادار به این حرکت ونهضت کرد، امر به معروف و نهى از منکر بود یا نه؟ و ثانیا درجه دخالت این عنصر در این نهضت چه اندازه است؟ همه مى‏دانیم که فلسفه عزادارى و تذکر امام حسین علیه السلام که به توصیه ائمه اطهار (علیهم السلام) سال به سال باید تجدید شود، به خاطر آموزندگى آن است، به خاطر آن است که یک درس تاریخى بسیار بزرگ است.

در نهضت حسینى عوامل متعددى دخالت داشته است، و همین امر سبب شده است که این حادثه با اینکه از نظر تاریخى و وقایع سطحى، طول و تفصیل زیادى ندارد، از نظر تفسیرى و از نظر پى بردن و به ماهیت این واقعه بزرگ تاریخى، بسیار بسیار پیچیده باشد. یکى از علل اینکه تفسیرهاى مختلفى درباره این حادثه شده و احیانا سوء استفاده‏هایى از این حادثه عظیم و بزرگ شده است، پیچیدگى این داستان است از نظر عناصرى که در به وجود آمدن این حادثه موثر بوده‏اند. ما در این حادثه به مسائل زیادى بر مى‏خوریم: در یک جا سخن از بیعت خواستن از امام حسین (علیه السلام) و امتناع امام از بیعت کردن است. در جاى دیگر دعوت مردم کوفه از امام و پذیرفتن امام این دعوت راست. در جاى دیگر، امام به طور کلى بدون توجه به مسئله بیعت خواستن و امتناع از بیعت وبدون اینکه اساسا توجهى به این مسئله بکند که مردم کوفه از او بیعت خواسته‏اند، او را دعوت کرده‏اند یا نکرده‏اند، از اوضاع زمان و وضع حکومت وقت، انتقاد مى کند، شیوع فساد را متذکر مى‏شود، تغییر ماهیت اسلام را یادآورى مى‏کند، حلال شدن حرامها و حرام شدن حلالها را بیان مى‏نماید، و آنوقت مى‏گوید وظیفه یک مرد مسلمان این است که در مقابل چنین حوادثى ساکت نباشد. در این مقام مى‏بینیم امام نه سخن از بیعت مى‏آورد و نه سخن از دعوت. نه سخن از بیعتى که یزید از او مى‏خواهد، و نه سخن از دعوتى که مردم کوفه از او کرده‏اند. قضیه از چه قرار است؟ آیا مسئله، مسئله بیعت بود؟ آیا مسئله مسئله دعوت بود؟ آیا مسئله، مسئله اعتراض و انتقاد و یا شیوع منکرات بود؟ کدامیک از این قضایا بود؟ این مسئله را ما بر چه اساسى توجیه کنیم؟ به علاوه چه تفاوت واضح ،میان عصر امام یعنى دوره یزید با دوره‏هاى قبل بوده؟ بالخصوص با دوره معاویه که امام حسن علیه السلام با معاویه صلح کرد ولى امام حسین علیه السلام به هیچ وجه سر صلح با یزید نداشت و چنین صلحى را جایز نمى‏شمرد. حقیقت مطلب این است که همه این عوامل، موثر و دخیل بوده است. یعنى همه این عوامل وجود داشته و امام در مقابل همه این عوامل عکس‏العمل نشان داده است. پاره‏اى از عکس العملها و عملهاى امام بر اساس امتناع از بیعت است، پاره‏اى از تصمیمات امام بر اساس دعوت مردم کوفه است وپاره‏اى بر اساس مبارزه با منکرات و فسادهایى که در آن زمان به هر حال وجود داشته است. همه این عناصر، در حادثه کربلا که مجموعه‏اى است از عکس العملها و تصمیماتى که از طرف وجود مقدس اباعبدالله علیه السلام اتخاذ شده دخالت داشته است.

اول، درباره مسئله بیعت بحث مى‏کنیم که این عامل چقدر دخالت داشت و امام در مقابل بیعت خواهى چه عکس العملى نشان داد و تنها بیعت خواستن براى امام چه وظیفه‏اى ایجاب مى‏کرد؟ همه شنیده‏ایم که معاویه بن ابى سفیان با چه وضعى به حکومت و خلافت رسید. بعد از آنکه اصحاب امام حسن علیه السلام آنقدر سستى نشان دادند، امام حسن (علیه السلام) یک قرارداد موقت با معاویه امضاء مى‏کند نه بر اساس خلافت و حکومت معاویه، بلکه بر این اساس که معاویه اگر مى‏خواهد حکومت کند براى مدت محدودى حکومت کند و بعد از آن مسلمین باشند و اختیار خودشان، و آن کسى را که صلاح مى‏دانند، به خلافت انتخاب کنند، و به عبارت دیگر به دنبال آن کسى که تشخیص مى‏دهند [صلاحیت خلافت را دارد] و از طرف پیغمبر اکرم (صل الله علیه وآله وسلم) منصوب شده است، بروند. تا زمان معاویه مسئله حکومت و خلافت، یک مسئله موروثى نبود، مسئله‏اى بود که درباره آن تنها دو طرز فکر وجود داشت. یک طرز فکر این بود که خلافت، فقط و فقط شایسته کسى است که پیغمبر (صل الله علیه وآله وسلم) به امر خدا او را منصوب کرده باشد. و فکر دیگر این بود که مردم حق دارند خلیفه‏اى براى خودشان انتخاب کنند.

به هر حال این مسئله در میان نبود که یک خلیفه تکلیف مردم را براى خلیفه بعدى معین کند، براى خود جانشین معین کند، او هم براى خود جانشین معین کند و… و دیگر مسئله خلافت نه دائر مدار نص پیغمبر (صل الله علیه وآله وسلم) باشد و نه مسلمین در انتخاب او دخالتى داشته باشند. یکى از شرایطى که امام حسن (علیه السلام) در آن صلحنامه گنجاند ولى معاویه صریحا به آن عمل نکرد (مانند همه شرایط دیگر) بلکه امام حسن (علیه السلام) را مخصوصا با مسمومیت به شهادت رساند و دیگر موضوعى براى این ادعا باقى نماند و به اصطلاح مدعى در کار نباشد، همین بود که معاویه حق ندارد تصمیمى براى مسلمین بعد از خودش بگیرد، خودش هر مصیبتى براى دنیاى اسلام هست، هست، بعد دیگر اختیار با مسلمین باشد و به هر حال اختیار با معاویه نباشد. اما تصمیم معاویه از همان روزهاى اول این بود که نگذارد خلافت از خاندانش خارج شود و به قول مورخین، کارى کند که خلافت را به شکل سلطنت در آورد. ولى خود او احساس مى‏کرد که این کار فعلا زمینه مساعدى ندارد. درباره این مطلب زیاد مى‏اندیشید و با دوستان خاص خود در میان مى‏گذاشت ولى جرات اظهار آن را نداشت و فکر نمى‏کرد که این مطلب عملى شود. آنطورى که مورخین نوشته‏اند کسى که او را به این کار تشجیع کرد و مطمئن ساخت که این کار عملى است، مغیره بن شعبه بود، آن هم به خاطر طمعى که به حکومت کوفه بسته بود. قبلا حاکم و والى کوفه بود، از اینکه معاویه او را معزول کرده بود، ناراحت بود. او از نقشه کش‏ها و زیرکها و به اصطلاح ازدهات عرب است. براى اینکه دو مرتبه به حکومت کوفه برگردد نقشه‏اى کشید، به این صورت که رفت به شام و به یزید بن معاویه گفت: نمى‏دانم چرا معاویه درباره تو کوتاهى مى‏کند، دیگر معطل چیست؟ چرا ترا به عنوان جانشین خودش به مردم معرفى نمى‏کند؟ یزید گفت: پدرم فکر مى‏کند که این قضیه عملى نیست. گفت: نه، عملى است. شما از کجا بیم دارید؟ فکر مى‏کنید مردم کجا عمل نخواهند کرد؟ هر چه معاویه بگوید مردم شام اطاعت مى‏کنند، و از آنها نگرانى نیست. اما مردم مدینه، اگر فلان کس را به آنجا بفرستید او این وظیفه را انجام مى‏دهد. از همه جا مهمتر و خطرناکتر عراق (کوفه) است، این هم به عهده من. یزید نزد معاویه مى‏رود و مى‏گوید مغیره چنین سخنى گفته است. معاویه مغیره را مى‏خواهد. او با چرب زبانى و با منطق قویى که داشت توانست معاویه را قانع کند که زمینه آماده است و کار کوفه را که از همه سختتر و مشکلتر است خودم انجام مى‏دهم. معاویه هم دو مرتبه براى او ابلاغ صادر کرد که به کوفه برگردد. (البته این جریان بعد از وفات امام مجتبى علیه السلام و در سالهاى آخر عمر معاویه است). جریانهایى دارد. مردم کوفه و مدینه قبول نکردند. معاویه مجبور شد که به مدینه برود. روساى اهل مدینه، یعنى کسانى که مورد احترام مردم بودند، حضرت امام حسین علیه السلام، عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر را خواست. با چرب زبانى کوشید تا به عنوان اینکه مصلحت اسلام فعلا اینطور ایجاب مى‏کند که حکومت ظاهرى دردست یزید باشد ولى کار در دست شما تا اختلافى میان مردم رخ ندهد، شما بیائید فعلا بیعت کنید، عملا زمام امور در دست شما باشد، آنها را قانع کند. ولى آنها قبول نکردند و این کار آنطور که معاویه مى‏خواست عملى نشد. بعد با نیرنگى در مسجد مدینه مى‏خواست به مردم چنین وانمود کند که آنها حاضر شدند و قبول کردند، که آن نیرنگ هم نگرفت. معاویه هنگام مردن سخت نگران وضع پسرش یزید بود و نصایحى به او کرد. گفت: تو براى بیعت گرفتن، با عبدالله بن زبیر آنطور رفتار کن، با عبدالله بن عمر آنطور رفتار کن، با حسین بن على علیه السلام اینگونه رفتار کن. مخصوصا دستور داد با امام حسین با رفق و نرمى زیادى رفتار کند. گفت: او فرزند پیغمبر است، مکانت عظیمى در میان مسلمین دارد، و بترس از اینکه با حسین بن على با خشونت رفتار کنى. معاویه کاملا پیش بینى مى‏کرد که اگر یزید با امام حسین (علیه السلام) با خشونت رفتار کند و دست خود را به خون او آلوده سازد، دیگر نخواهد توانست خلافت کند و خلافت از خاندان ابوسفیان بیرون خواهد رفت. معاویه مرد بسیار زیرکى بود، پیش بینى‏هاى او مانند پیش‏بینى‏هاى هر سیاستمدار دیگرى غالبا خوب از آب درمى‏آمد. یعنى خوب مى‏فهمید و خوب مى‏توانست پیش بینى کند. برعکس، یزید، اولا جوان بود، و ثانیا مردى بود که از اول در اشرافزادگى و شاهزادگى بزرگ شده بود، با لهو و لعب انس فراوانى داشت، سیاست را واقعا درک نمى‏کرد، غرور جوانى و ریاست داشت، غرور ثروت و شهوت داشت. کارى کرد که در درجه اول به زیان خاندان ابوسفیان تمام شد، و این خاندان بیش از همه در این قضیه باخت. اینها که هدف معنوى نداشتند و جز به حکومت و سلطنت به چیز دیگرى فکر نمى‏کردند، آن را هم از دست دادند. حسین بن على علیه السلام کشته شد، ولى به هدفهاى معنوى خودش رسید در حالى که خاندان ابوسفیان به هیچ شکل به هدفهاى خودشان نرسیدند. بعد از اینکه معاویه در نیمه ماه رجب سال شصتم مى‏میرد، یزید به حاکم مدینه که از بنى امیه بود نامه‏اى مى‏نویسد و طى آن موت معاویه را اعلام مى‏کند و مى‏گوید از مردم براى من بیعت بگیر. او مى‏دانست که مدینه مرکز است و چشم همه به مدینه دوخته شده. در نامه خصوصى دستور شدید خودش را صادر مى‏کند، مى‏گوید حسین بن على را بخواه و از او بیعت بگیر، و اگر بیعت نکرد، سرش را براى من بفرست. بنابراین یکى از چیزهایى که امام حسین با آن مواجه بود تقاضاى بیعت با یزید بن معاویه اینچنینى بود که گذشته از همه مفاسد دیگر، دو مفسده در بیعت با این آدم بود که حتى در مورد معاویه وجود نداشت. یکى اینکه بیعت با یزید، تثبیت خلافت موروثى از طرف امام حسین (علیه السلام) بود. یعنى مسئله خلافت یک فرد مطرح نبود. مسئله خلافت موروثى مطرح بود.

مفسده دوم مربوط به شخصیت خاص یزید بود که وضع آن زمان را از هر زمان دیگر متمایز مى‏کرد. او نه تنها مرد فاسق و فاجرى بود بلکه متظاهر و متجاهر به فسق بود و شایستگى سیاسى هم نداشت. معاویه و بسیارى از خلفاى آل عباس هم مردمان فاسق و فاجرى بودند، ولى یک مطلب را کاملا درک مى‏کردند، و آن اینکه مى‏فهمیدند که اگر بخواهند ملک و قدرتشان باقى بماند، باید تا حدود زیادى مصالح اسلامى را رعایت کنند، شئون اسلامى را حفظ کنند. این را درک مى‏کردند که اگر اسلام نباشد آنها هم نخواهند بود. مى‏دانستند که صدها میلیون جمعیت از نژادهاى مختلف چه در آسیا، چه در آفریقا و چه در اروپا که در زیر حکومت واحد در آمده‏اند و از حکومت شام یا بغداد پیروى مى‏کنند، فقط به این دلیل است که اینها مسلمانند، به قرآن اعتقاد دارند و به هر حال خلیفه را یک خلیفه اسلامى مى‏دانند، و الا اولین روزى که احساس کنند که خلیفه خود بر ضد اسلام است، اعلام استقلال مى‏کنند. چه موجبى داشت که مثلا مردم خراسان، شام و سوریه، مردم قسمتى از آفریقا، از حاکم بغداد یا شام اطاعت کنند؟ دلیلى نداشت. و لهذا خلفایى که عاقل، فهمیده و سیاستمدار بودند این را مى‏فهمیدند که مجبورند تا حدود زیادى مصالح اسلام را رعایت کنند. ولى یزید بن معاویه این شعور را هم نداشت، آدم متهتکى بود، آدم هتاکى بود، خوشش مى‏آمد به مردم و اسلام بى‏اعتنایى کند، حدود اسلامى را بشکند

. معاویه هم شاید شراب مى‏خورد (اینکه مى‏گویم شاید، از نظر تاریخى است، چون یادم نمى‏آید، ممکن است کسانى با مطالعه تاریخ، موارد قطعى پیدا کنند ولى هرگز تاریخ نشان نمى‏دهد که معاویه در یک

مجلس علنى شراب خورده باشد یا در حالتى که مست است وارد مجلس شده باشد، در حالى که این مرد علنا در مجلس رسمى شراب مى‏خورد، مست لایعقل مى‏شد و شروع مى‏کرد به یاوه سرایى. تمام مورخین معتبر نوشته‏اند که این مرد، میمون باز و یوز باز بود. میمونى داشت که به آن کنیه اباقیس داده بود و او را خیلى دوست مى‏داشت. چون مادرش زن بادیه نشین بود و خودش هم در بادیه بزرگ شده بود، اخلاق بادیه نشینى داشت، با سگ و یوز و میمون انس و علاقه بالخصوصى داشت. مسعودى در مروج الذهب مى‏نویسد: ” میمون را لباسهاى حریر و زیبا مى‏پوشانید و در پهلو دست خود بالاتر از رجال کشورى و لشکرى مى‏نشاند! ” اینست که امام حسین (علیه السلام) فرمود: «و على الاسلام السلام اذ قد بلیت الامه براع مثل یزید» . میان او و دیگران تفاوت وجود داشت. اصلا وجود این شخص تبلیغ علیه اسلام بود. براى چنین شخصى از امام حسین (علیه السلام) بیعت مى‏خواهند! امام از بیعت امتناع مى‏کرد و مى‏فرمود: من به هیچ وجه بیعت نمى‏کنم. آنها هم به هیچ وجه از بیعت خواستن صرف نظر نمى کردند. این یک عامل و جریان بود: تقاضاى شدید که ما نمى‏گذاریم شخصیتى چون تو بیعت نکند. (آدمى که بیعت نمى‏کند یعنى من در مقابل این حکومت تعهدى ندارم، من ئمعترضم.) به هیچ وجه حاضر نبودند که امام حسین علیه السلام بیعت نکند و آزادانه در میان مردم راه برود. این بیعت نکردن را خطرى براى رژیم حکومت خودشان مى‏دانستند. خوب هم تشخیص داده بودند و همین طور هم بود. بیعت نکردن امام یعنى معترض بودن، قبول نداشتن، اطاعت یزید را لازم نشمردن، بلکه مخالفت با او را واجب دانستن. آنها مى‏گفتند باید بیعت کنید، امام مى‏فرمود بیعت نمى‏کنم. حال در مقابل این تقاضا، در مقابل این عامل، امام چه وظیفه‏اى دا رند؟ بیش از یک وظیفه منفى، وظیفه دیگرى ندارند: بیعت نمى‏کنم. حرف دیگرى نیست. بیعت مى‏کنید؟ خیر. اگر بیعت نکنید کشته مى‏شوید! من حاضرم کشته شوم ولى بیعت نکنم. در اینجا جواب امام فقط یک ” نه ” است. حاکم مدینه که یکى از بنى امیه بود امام را خواست. (البته باید گفت گر چه بنى امیه تقریبا همه، عناصر ناپاکى بودند ولى او تا اندازه‏اى با دیگران فرق داشت.) در آن هنگام امام در مسجد مدینه (مسجد پیغمبر) بودند. عبدالله بن زبیر هم نزد ایشان بود. مامور حاکم از هر دو دعوت کرد نزد حاکم بروند و گفت حاکم صحبتى با شما دارد. گفتند تو برو بعد ما مى‏آئیم. عبدالله بن زبیر گفت: در این موقع که حاکم ما را خواسته است شما چه حدس مى‏زنید؟ امام فرمود: ²اظن ان طاغیتهم قد هلک، ” فکر مى‏کنم فرعون اینها تلف شده و ما را براى بیعت مى‏خواهد. عبدالله بن زبیر گفت خوب حدس زدید، من هم همین طور فکرمى‏کنم، حالا چه مى‏کنید؟ امام فرمود من مى‏روم. تو چه مى‏کنى؟ حالا ببینم. عبدالله بن زبیر شبانه از بیراهه به مکه فرار کرد و در آنجا متحصن شد. امام علیه السلام رفت، عده‏اى از جوانان بنى‏هاشم را هم با خود برد و گفت شما بیرون بایستید، اگر فریاد من بلند شد، بر یزید تو، ولى تا صداى من بلند نشده داخل نشوید. مروان حکم، این اموى پلید معروف که زمانى حاکم مدینه بود آنجا حضور داشت (۱). حاکم نامه علنى را به اطلاع امام رساند. امام فرمود: چه مى‏خواهید؟ حاکم شروع کرد با چرب زبانى صحبت کردن. گفت مردم با یزید بیعت کرده‏اند، معاویه نظرش چنین بوده است، مصلحت اسلام چنین ایجاب مى‏کند… خواهش مى‏کنم شما هم بیعت بفرمائید، مصلحت اسلام در این است. بعد هر طور که شما امر کنید اطاعت خواهد شد. تمام نقائصى که وجود دارد مرتفع مى‏شود. امام فرمود: شما براى چه از من بیعت مى‏خواهید؟ براى مردم مى‏خواهید. یعنى براى خدا که نمى‏خواهید. از این جهت که آیا خلافت شرعى است یا غیر شرعى، و من بیعت کنم تا شرعى باشد که نیست. بیعت مى‏خواهید که مردم دیگر بیعت کنند. گفت بله. فرمود پس بیعت من در این اتاق خلوت که ما سه نفر بیشتر نیستیم براى شما چه فایده‏اى د ارد؟ حاکم گفت راست مى‏گوید باشد براى بعد. امام فرمود من باید بروم. حاکم گفت بسیار خوب، تشریف ببرید. مروان حکم گفت چه مى‏گویى؟! اگر از اینجا برود معنایش اینست که بیعت نمى‏کنم. آیا اگر از اینجا برود بیعت خواهد کرد؟! فرمان خلیفه را اجرا کن. امام گریبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محکم به زمین کوبید. فرمود: تو کوچکتر از این حرفها هستى. سپس بیرون رفت و بعد از آن، سه شب دیگر هم در مدینه ماند. شبها سر قبر پیغمبر اکرم (صل الله علیه وآله وسلم) مى‏رفت و در آنجا دعا مى‏کرد. مى‏گفت خدایا راهى جلوى من بگذار که رضاى تو در آن است. در شب سوم، امام سر قبر پیغمبر اکرم (صل الله علیه وآله وسلم) مى‏رود، دعا مى‏کند و بسیار مى‏گرید و همانجا خوابش مى‏برد. در عالم رویا پیغمبر اکرم (صل الله علیه وآله وسلم) را مى‏بیند، خوابى مى‏بیند که براى او حکم الهام و وحى را داشت. حضرت فرداى آنروز از مدینه بیرون آمد و از همان شاهراه نه از بى راهه به طرف مکه رفت. بعضى از همراهان عرض کردند: یا بن رسول الله! لو تنکبت الطریق الا عظم بهتر است شما از شاهراه نروید، ممکن است مامورین حکومت، شما را برگردانند، مزاحمت ایجاد کنند، زد و خوردى صورت گیرد. (یک روح شجاع)، یک روح قوى هرگز حاضر نیست چنین کارى کند.) فرمود: من دوست ندارم شکل یک آدم یاغى و فرارى را به خود بگیرم، از همین شاهراه مى‏روم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. به هر حال مسئله اول و عامل اول در حادثه حسینى که هیچ شکى در آن نمى‏شود کرد مسئله بیعت است، بیعت براى یزید که به نص قطعى تاریخ، از امام حسین (علیه السلام) مى‏خواستند. یزید در نامه خصوصى خود چنین مى‏نویسد: خذ الحسین بالبیعه اخذا شدیدا، حسین را براى بیعت گرفتن محکم بگیرد و تابعیت نکرده رها نکن. امام حسین (علیه السلام) هم شدیدا در مقابل این تقاضا ایستاده بود و به هیچ وجه حاضر به بیعت با یزید نبود، جوابش نفى بود و نفى. حتى در آخرین روزهاى عمر امام حسین (علیه السلام) که در کربلا بودند، عمر سعد آمد و مذاکراتى با امام کرد. در نظر داشت با فکرى امام حسین (علیه السلام) را به صلح با یزید وادار کند. البته صلح هم جز بیعت چیز دیگرى نبود. اما حسین بن علی (علیه السلام) حاضر نشد.

از سخنان امام (علیه السلام) که در روز عاشورا فرموده‏اند کاملا پیداست که بر حرف روز اول خودهمچنان باقى بوده‏اند: «لا، و الله لا اعطیکم بیدى اعطاء الذلیل و لا اقر اقرار العبید ” ،نه، به خدا قسم هرگز دستم را به دست شما نخواهم داد. هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد. حتى در همین شرایطى که امروز قرار گرفته‏ام و مى‏بینم کشته شدن خودم را، کشته شدن عزیزانم را، کشته شدن یارانم را، اسارت خاندانم را، حاضر نیستم با یزید بیعت کنم. این عامل از کى وجود پیدا کرد؟ از آخر زمان معاویه، و شدت و فوریت آن بعد از مردن معاویه و به حکومت رسیدن یزید بود.

عامل دوم مسئله دعوت بود. شاید در بعضى کتابها خوانده باشید مخصوصا در این کتابهاى به اصطلاح تاریخى که به دست بچه‏هاى مدرسه مى‏دهند. مى‏نویسند که در سال شصتم هجرت، معاویه مرد، بعد مردم کوفه از امام حسین (علیه السلام) دعوت کردند که آن حضرت را به خلافت انتخاب کنند. امام حسین (علیه السلام) به کوفه آمد، مردم کوفه غدارى و بى‏وفایى کردند، ایشان را یارى نکردند، امام حسین (علیه السلام) کشته شد! انسان وقتى این تاریخها را مى‏خواند فکر مى‏کند امام حسین (علیه السلام) مردى بود که در خانه خودش راحت نشسته بود، کارى به کار کسى نداشت و درباره هیچ موضوعى هم فکر نمى‏کرد، تنها چیزى که امام را از جا حرکت داد، دعوت مردم کوفه بود! در صورتى که امام حسین (علیه السلام) در آخر ماه رجب که اوایل حکومت یزید بود، براى امتناع از بیعت از مدینه خارج مى‏شود و چون مکه، حرم امن الهى است و در آنجا امنیت بیشترى وجود دارد و مردم مسلمان احترام بیشترى براى آنجا قائل هستند و دستگاه حکومت هم مجبور است نسبت به مکه احترام بیشترى قائل شود، به آنجا مى‏رود (روزهاى اولى است که معاویه از دنیا رفته و شاید هنوز خبر مردن او به کوفه نرسیده)، نه تنها براى اینکه آنجا مأمن بهترى است بلکه براى اینکه مرکز اجتماع بهترى است. در ماه رجب و شعبان که ایام عمره است، مردم از اطراف و اکناف به مکه مى‏آیند و بهتر مى‏توان آنها را ارشاد کرد و آگاهى داد. بعد موسم حج فراهم مى‏رسد که فرصت مناسبترى براى تبلیغ است. بعد از حدود دو ماه نامه‏هاى مردم کوفه مى‏رسد. نامه‏هاى مردم کوفه به مدینه نیامده، و امام حسین (علیه السلام) نهضتش را از مدینه شروع کرده است. نامه‏هاى مردم کوفه در مکه به دست امام حسین رسید، یعنى وقتى که اما حسین (علیه السلام) تصمیم خود را بر امتناع از بیعت گرفته بود و همین تصمیم، خطرى بزرگ براى او به وجود آورده بود. (خود امام و همه مى‏دانستند که نه اینها از بیعت گرفتن دست بر مى‏دارند و نه امام حاضر به بیعت است) بنابر این دعوت مردم کوفه عامل اصلى در این نهضت نبود بلکه عامل فرعى بود، و حداکثر تاثیرى که براى دعوت مردم کوفه مى‏توان قائل شد این است که این دعوت از نظر مردم و قضاوت تاریخ در آینده فرصت به ظاهر مناسبى براى امام به وجود آورد. کوفه ایالت بزرگ و مرکز ارتش اسلامى بود .این شهر که در زمان عمر بن الخطاب ساخته شده، یک شهر لشکرنشین بود و نقش بسیار موثرى در سرنوشت کشورهاى اسلامى داشت و اگر مردم کوفه در پیمان خود باقى مى‏ماندند احتمالا امام حسین علیه‏السلام موفق مى‏شد. کوفه آنوقت را با مدینه با مکه آنوقت نمى‏شد مقایسه کرد، با خراسان آنوقت هم نمى‏شد مقایسه کرد، رقیب آن فقط شام بود. حداکثر تاثیر دعوت مردم کوفه، در شکل این نهضت بود یعنى در این بود که امام حسین (علیه السلام) از مکه حرکت کند و آنجا را مرکز قرار ندهد (البته خود مکه اشکالاتى داشت و نمى‏شد آنجا را مرکز قرار داد.)، پیشنهاد ابن عباس را براى رفتن به یمن و کوهستانهاى آنجا را پناهگاه قرار دادن، نپذیرد، مدینه جدش را مرکز قرار ندهد، بیاید به کوفه. پس دعوت مردم کوفه در یک امر فرعى دخالت داشت، در اینکه این نهضت و قیام در عراق صورت گیرد، والا عامل اصلى نبود. وقتى امام در بین راه به سر حد کوفه مى‏رسد با لشکر حر مواجه مى‏شود. به مردم کوفه مى‏فرماید: شما مرا دعوت کردید. اگر نمى‏خواهید بر مى‏گردم. معنایش این نیست که بر مى‏کردم و با یزید بیعت مى‏کنم و از تمام حرفهایى که در باب امر به معروف و نهى از منکر، شیوع فسادها و وظیفه مسلمان در این شرایط گفته‏ام، صرف نظر مى‏کنم، بیعت کرده و در خانه خود مى‏نشینم و سکوت مى‏کنم. خیر، من این حکومت را صالح نمى‏دانم و براى خود وظیفه‏اى قائل هستم. شما مردم کوفه مرا دعوت کردید، گفتید: ” اى حسین! ترا در هدفى که داراى یارى مى‏دهیم، اگر بیعت نمى‏کنى، نکن. تو به عنوان امر به معروف و نهى از منکر اعتراض دارى، قیام کرده‏اى، ما ترا یارى مى‏کنیم. ” من هم آمده‏ام سراغ کسانى که به من وعده یارى داده‏اند. حال مى‏گوئید مردم کوفه به وعده خودشان عمل نمى‏کنند، بسیار خوب ما هم به کوفه نمى‏رویم، بر مى‏گردیم به جایى که مرکز اصلى خودمان است. به مدینه یا حجاز یا مکه مى‏رویم تا خدا چه خواهد. به هر حال ما بیعت نمى‏کنیم ولو بر سر بیعت کردن کشته شویم. پس حداکثر تاثیر این عامل یعنى دعوت مردم کوفه این بوده که امام را از مکه بیرون بکشاند، و ایشان به طرف کوفه بیایند. البته نمى‏خواهم بگویم که واقعا اگر اینها دعوت نمى‏کردند، امام قطعا در مدینه یا مکه مى‏ماند، نه، تاریخ نشان مى‏دهد که همه اینها براى امام محذور داشته است. مکه هم از نظر مساعد بودن اوضاع ظاهرى وضع بهترى نسبت به کوفه نداشت. قرائن زیادى در تاریخ هست که نشان مى‏دهد اینها تصمیم گرفته بودند که چون امام بیعت نمى‏کند، در ایام حج ایشان را از میان بردارند. تنها نقل ” طریحى ” نیست، دیگران هم نقل کرده‏اند که امام از این قضیه آگاه شد که اگر در ایام حج در مکه بماند ممکن است در همان حال احرام که قاعده کسى مسلح نیست، مامورین مسلح بنى امیه خون او را بریزند، هتک خانه کعبه شود، هتک حج و هتک اسلام شود. دو هتک: هم فرزند پیغمبر، در حال عبادت، در حریم خانه خدا کشته شود، و هم خونش هدر رود. بعد شایع کنند که حسین بن على با فلان شخص اختلاف جزئى داشت و او حضرت را کشت و قاتل هم خودش را مخفى کرد، و در نتیجه خون امام به هدر رود. امام در فرمایشات خود به این موضوع اشاره کرده‏اند. در بین راه که مى‏رفتند، شخصى از امام پرسید: چرا بیرون آمدى؟ معنى سخنش این بود که تو در مدینه جاى امنى داشتى، آنجا در حرم جدت، کنار قبر پیغمبر کسى متعرض نمى‏شد. یا در مکه مى‏ماندى کنار بیت الله الحرام. اکنون که بیرون آمدى براى خودت خطر ایجاد کردى. فرمود: اشتباه مى‏کنى، من اگر در سوراخ یک حیوان هم پنهان شوم آنها مرا رها نخواهند کرد تا این خون را از قلب من بیرون بریزند. اختلاف من با آنها اختلاف آشتى پذیرى نیست. آنها از من چیزى مى‏خواهند که من به هیچ وجه حاضر نیستم زیر بار آن بروم. من هم چیزى مى‏خواهم که آنها به هیچ وجه قبول نمى‏کنند.

عامل سوم امر به معروف است. این نیز نص کلام خود امام است. تاریخ مى‏نویسد: محمد ابن حنفیه برادر امام در آن موقع دستش فلج شده بود، معیوب بود، قدرت بر جهاد نداشت و لهذا شرکت نکرد. امام وصیتنامه‏اى مى‏نویسد و آن را به او مى‏سپارد: «هذا ما اوصى به الحسین بن على اخاه محمدا المعروف بابن الحنفیه». در اینجا امام جمله‏هایى دارد: حسین به یگانگى خدا، به رسالت پیغمبر شهادت مى‏دهد. (چون امام مى‏دانست که بعد عده‏اى خواهند گفت حسین از دین جدش خارج شده است). تا آنجا که راز قیام خود را بیان مى‏کند: «انى ما خرجت اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما انما خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى، ارید ان امر بالمعروف و انهى عن المنکر و اسیر بسیره جدى و ابى على بن ابى‏طالب علیه السلام ” دیگر در اینجا مسئله دعوت اهل کوفه وجود ندارد. حتى مسئله امتناع از بیعت را هم مطرح نمى‏کند. یعنى غیر از مسئله بیعت خواستن و امتناع من از بیعت، مسئله دیگرى وجود دارد. اینها اگر از من بیعت هم نخواهند، ساکت نخواهم نشست. مردم دنیا بدانند: «ما خرجت اشرا و لا بطرا»، حسین بن على، طالب جاه نبود، طالب مقام و ثروت نبود، مردم مفسد و اخلالگرى نبود، ظالم و ستمگر نبود، او یک انسان مصلح بود. «و لا مفسدا و لا ظالما انما خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى “… «الا و ان الدعى بن الدعى قد رکز بین اثنتین بین السله و الذله، و هیهات منا الذله یابى الله ذلک لنا و رسوله و المومنون و حجور طالبت و طهرت» این روح از روز اول تا لحظه آخر در وجود مقدس حسین بن على علیه السلام متجلى بود. به قول خودش جزء خون و حیاتش شده بود. امکان نداشت از حسین جدا شود. در لحظات آخر [حیات] اباعبدالله (علیه السلام) ، وقتى در آن گودى قتلگاه افتاده است و قدرت حرکت کردن ندارد، قدرت جنگیدن با دشمن ندارد، قدرت ایستادن بر سر پا ندارد و به زحمت مى‏تواند حرکت کند، باز مى‏بینیم از سخن حسین غیرت مى‏جهد، عزت تجلى مى‏کند، بزرگوارى پیدا مى‏شود. لشکر مى‏خواهند سر مقدسش را از بدن جدا کنند ولى شجاعت و هیبت سابق اجازه نمى‏دهد. بعضیها مى‏گویند نکند حسین حیله جنگى بکار برده که اگر کسى نزدیک شد حمله کند و در مقابل حمله او کسى تاب مقاومت ندارد، نقشه پلید و نامردانه‏اى مى‏کشند، مى‏گویند اگر به سوى خیمه‏هایش حمله کنیم او طاقت نمى‏آورد. امام حسین (علیه السلام) افتاده است.. لشکر به طرف خیام حرمش حمله مى‏کند. یک نفر فریاد مى‏کشد حسین تو زنده‏اى؟! به طرف خیام حرمت حمله کردند! امام به زحمت روى زانوهاى خود بلند مى‏شود، به نیزه‏اش تکیه مى‏کند و فریاد مى‏کشد: «ویلکم یا شیعه آل ابى‏سفیان ان لم یکن لکم دین و لا تخافون المعاد فکونوا احرارا فى دنیاکم. (۱) ” اى مردمى که خود را به آل ابوسفیان فروخته‏اید، اى پیروان آل ابوسفیان، اگر خدا را نمى‏شناسید، اگر به قیامت ایمان و اعتقاد ندارید، حریت و شرف انسانیت شما کجا رفت؟! شخصى مى‏گوید: ما تقول یا بن فاطمه؟ پسر فاطمه چه مى‏گویى؟ فرمود: «انا اقاتلکم و انتم تقاتلوننى و النساء لیس علیهن جناح “، طرف شما من هستم، این پیکر حسین حاضر و آماده است براى اینکه آماج تیرها و ضربات شمشیرهاى شما واقع شود، ولى روح حسین حاضر نیست او زنده باشد و ببیند کسى به نزدیک خیام حرم او مى‏رود.

نتیجه گیری

در این مقاله که برگرفته از ۳منبع معتبر است ، ۳عامل امربه معروف ونهی از منکر را در درقیام امام حسین (علیه السلام) را می توان درک نمود واینکه عده ای شبهه ایجاد می کنند که چرا امام حسین (علیه السلام) می دانست به شهادت می رسد ومحل شهادت او کجاست پس چرا در مکه وحرم امن الهی نماند ،کاملا روشن و واضح است که هدف اصلی امام حسین (علیه السلام) برپا داشتن امر به معروف ونهی از منکر است که فراموش شده است ونکته دیگر اینکه اگر امام حسین (علیه السلام) در مکه که به عنوان حرم امن الهی است می ماند ودر آنجا به شهات می رسید . مکه هم از نظر مساعد بودن اوضاع ظاهرى وضع بهترى نسبت به کوفه نداشت. قرائن زیادى در تاریخ هست که نشان مى‏دهد اینها تصمیم گرفته بودند که چون امام بیعت نمى‏کند، در ایام حج ایشان را به شهادت برسانند. ، که امام از این قضیه آگاه شد که اگر در ایام حج در مکه بماند ممکن است در همان حال احرام که کسى مسلح نیست، مامورین مسلح بنى امیه خون او را بریزند، هتک خانه کعبه شود، هتک حج و هتک اسلام شود. دو هتک: هم فرزند پیغمبر (علیه السلام) ، در حال عبادت، در حریم خانه خدا کشته شود، و هم خونش هدر رود. بعد شایع کنند که حسین بن على (علیه السلام) با فلان شخص اختلاف جزئى داشت و او حضرت را کشت و قاتل هم خودش را مخفى کرد، و در نتیجه خون امام به هدر رود. امام در فرمایشات خود به این موضوع اشاره کرده‏اند. در بین راه که مى‏رفتند، شخصى از امام پرسید: چرا بیرون آمدى؟ معنى سخنش این بود که تو در مدینه جاى امنى داشتى، آنجا در حرم جدت، کنار قبر پیغمبر کسى متعرض نمى‏شد. یا در مکه مى‏ماندى کنار بیت الله الحرام. اکنون که بیرون آمدى براى خودت خطر ایجاد کردى. فرمود: اشتباه مى‏کنى، من اگر در سوراخ یک حیوان هم پنهان شوم آنها مرا رها نخواهند کرد تا این خون را از قلب من بیرون بریزند. اختلاف من با آنها اختلاف آشتى پذیرى نیست. آنها از من چیزى مى‏خواهند که من به هیچ وجه حاضر نیستم زیر بار آن بروم. من هم چیزى مى‏خواهم که آنها به هیچ وجه قبول نمى‏کنند.

 

منابع مقاله :

۱-‏حماسه حسینى جلد (۲)‏ تألیف: استاد شهید مرتضى مطهرى

۲- لهوف سید بن طاووس

 

تهیه وتنظیم :حسین بخشی

حسین بخشی جهت مقاله

­

لینک کوتاه

برچسب ها