• تاریخ انتشار : جمعه 8 اسفند 1393 - 18:00
  • کد خبر : 1317
  • چاپ خبر

زندگی نامه سردار شهید محمدرضا قربانزاده

سردار شهید محمدرضا قربانزاده   در سال ۱۳۴۴، در شهرستان« زرند»در استان «کرمان» متولد شد. دوران کودکی را در محیطی پاک و سالم گذراند و سپس به تحصیل علم و دانش پرداخت. همزمان با تحصیل به کارهای فرهنگی می پرداخت و در مدرسه از بهترین شاگردان محسوب می شد. حتی با همکاری چند تن از

سردار شهید محمدرضا قربانزاده

 

در سال ۱۳۴۴، در شهرستان« زرند»در استان «کرمان» متولد شد. دوران کودکی را در محیطی پاک و سالم گذراند و سپس به تحصیل علم و دانش پرداخت. همزمان با تحصیل به کارهای فرهنگی می پرداخت و در مدرسه از بهترین شاگردان محسوب می شد. حتی با همکاری چند تن از دوستانش، انجمن اسلامی مدرسه را راه اند ازی نمود و فعالیتهای تبلیغی خود را از این طریق به مرحله اجرا گذاشت.
تحصیلات خود را تا سال سوم راهنمایی ادامه داد و به علت مشکلات مالی ترک تحصیل نمود.
قبل از انقلاب یکی از طرفداران سرسخت امام بود و توسط ساواک دستگیر و روانه زندان گردید. بعد از پیروزی انقلاب، فعالیتهای زیادی انجام داد که از جمله این فعالیتها میتوان به شرکت در راهپیمایی ها و شرکت در نماز جمعه و جماعت اشاره نمود. بیشتر اوغات فراغت خود را به خواندن قرآن سپری می کرد.
از همان ابتدا فردی متواضع و مهربان بود و همیشه در صدد بود تا بتواند به دیگران خدمت نماید. با آغاز جنگ تحمیلی وی که به عنوان پاسدار مشغول خدمت به میهنش بود عاشقانه به جبهه جنگ را بر ماندن در شهر ترجیح داد و همواره با دیگر همرزمانش به سوی نبرد با دشمن پلید شتافت.
حدود ۶ سال در حال مبارزه و پیکار بود. وی در آنجا نیز فعالیتهای خود را دنبال کرد و به عنوان فرمانده گردان ۴۱۱ مشغول خدمت بود تا سرانجام در تاریخ ۲۱/۱۰/۶۵ در منطقه عملیاتی شلمچه در حین عملیات کربلای ۵، شربت شیرین شهادت را نوشید.
در عملیات کربلای ۴ وی اولین نفری بود که به خط مقدم جبهه رفت و حاضرنبودند افراد دیگر زودتر از وی وارد میدان شوند. به طور کلی همیشه اولین نفر وارد میدان می شد و آخرین نفر بر می گشت. هیچ زمان به زیردستان خود دستور نمی داد بلکه به طور غیر مستقیم به طرف مقابل می فهماند که این کار را انجام بده.
منبع:” سواره می آیم” نوشته ی حسن بنی عامری، ناشر لشگر۴۱ثارالله،کرمان-۱۳۷۸


وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
دلخوش باشید که شکست برای شما نیست که در جان در شهادت و شهادت مهر اولیاء بوده و فخر ما و شماست (امام خمینی)
با سلام به رهبر کبیر انقلاب اسلامی، امید و نور چشم مستضعفان جهان امام خیمینی. با درود به روان پاک شهدای جبهه های حق علیه باطل در غرب و جنوب کشور اسلامیمان.
ای خدا، ای رحمان، ای رحیم، ای پناه بی پنایان، ای محبوب و معبود من- من ترا آنچنان که هستی و آنگونه که سزاوار آن ستایش می کنم.
ترا شکر می کنم تا نیک بخت شوم و با شهدایی که در راه راض و خوشنودی تو در نیستی راه گرفتند و تا هست شوید همخانه بشوم.
تا حال من مرده بوده و این لحظه آغاز جهاد و شهادت است این احساس رادر خود می بینم که تازه دارم متولد می شوم و زندگی جاویدان خود را آغاز می کنم. شهات انسان را به درجه اعلای ملکوتی می رساند و چقدر شهادت شما در راه خدا زیباست مانند گل محمدی که وارثان خون پاک شهید از آن می پویند و چند سال در بیابانهای گرم جنوب و کوههای سرد غرب گشتیم تا روزی بیابم شهادت را؛ خدایا شهادتم را در راه اسلام و قرآن که خاری در چشم دشمنان است بپذیر.
ای مادر مهربان و عزیزم تو در پای من رنجها و زحمتهای زیادی کشیدی و در این چند سال با دوری من از پیش تو خیلی رنجها را تحمل کردی و سلام فرزند خود را بپذیر و حلالم کن و مبادا در فقدان من گریه کنی و در بالای خانه مان پرچم سبزی سوار کن و افتخار کن که فرزندت شهید شده است و به معشوق خود رسیده است.
ای پدر ارجمند مرا حلال کن و با استقامت و صبر و شکیبائی از انقلاب اسلامی دفاع کن. مبادا روحیه خود راببازی و گریه کنی چون گریه خود باعث نگرانی من است و به دعای خیر پاسداران و رزمندگان اسلام در هر کجای جهان باش.
و ای برادران عزیزم سلام مرا بپذیرید و سلام کنید و راه خدا بهترین و برترین راههاست. پوینده و کوشنده این راه باشید و شما را به خدا قسم قدر و ارزش یکدیگر را بدانید و از غیبت و فساد و کبر و دروغ و حب دنیا و مسائل اخلاقی بپرهیزید و وقتی از اینها دوری جستید اینقدر قوی می شوید که احساس می کنید خدا را دارید می بینید.
و شما را سوگند می دهم به خدا که در تربیت فرزندان خود بکوشید.
و خواهرانم شما نیز زینب زمان باشید و صبر کنید و در شهادت من گریه نکنید.
ای امت شهید پرور ایران تنها راه نجات اسلام و رهائی مستضعفین و پیروزی نهائی پشتیبانی قاطع و بیدریغ خود را از دولت جمهوری اسلامی و پیوستن به خط امام که همان خط اصیل اسلام و محمد(ص) است و هر کجا هستید از روحانیت مبارز دفاع کنید تا اسلام را به تمام جهانیان بشناسید و هیچ وقت امام عزیز رهبر ا نقلاب را تنها نگذارید.
و اما ای امام ما را به عنوان یک سربازی ساده برای اسلام و پاسداری برای انقلاب اسلامی بپذیر و آنچه که خواستارم دعای خیر شماست دعا کنید که مورد رحمت و بخشش خدای رحمان قرار گیرم.
دوست دارم داد دل از دشمن مکار بگیرم
گر در این حمله نشد در حمله دیگر بگیرم
دوست دارم پاسدار مکتب توحید باشم
تا مدال افتخار از دست پیغمبر(ص) بگیرم
دوست دارم در پی احیای آئین محمد(ص)
تیر اگر آمد بمیرم با دو چشم تو بمیرم
دوست دارم در دو دست من
تا دگرخون جعفر طیار بال پر بگیرم
دوست دارم ترکش خمپاره قلبم را شکافد
برسرم زهرا(س) بیاید زندگی از سر بگیرم
دوست دارم با حسین او روح ایمان و عبادت
تو مرا در بر بگیری من تو را در بر بگیرم
دوست دارم بشنوم صوت خوش آیات قرآن

تو ای پدر مقدار پولی که در آنجا دارم برای من خرج کنی و اگر هم اضافه آمد به جبهه برسد ومن از اقوام و دوستان و آشنایان برای من طلب حلالیت کنید.خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما محمد رضا قربانزاده


خاطرات

برادر شهید:
شهید برای آنکه برای اولین بار میخواست به جبهه برود و عازم جبهه شود کسی از او ثبت نام نمی کرد چون هنوز سنش کم بود و کلاس سوم راهنمایی بیشتر نبود. بنابراین روزی شناسنامه خواهر بزرگترش را برداشته بود و یک کپی از آن تهیه کرده بود و با دست کاری آن برای خود قلمداد کرده بود و یک عکس از خودش را بر روی آن چسبانده بود و به دست مسئولین اعزام به جبهه داده بود و این چنین خود را به جبهه های جنگ رساند.

پدر شهید:
از نظر نگهداری در امانات خیلی کوشا بود. هیچگاه از وسایل دیگران برای کارهای شخصی خود استفاده نمی کرد حتی وقتی برای انجام یک مأموریت از کرمان به زرند آمده بود مادرش همراهش بود بعد از اینکه می خواست در شهر زرند مادرش را به بیمارستان ببرد مادرش را با ماشین نبرد و گفت ماشین از بیت المال است. از کرمان تا اینجا هم که شما را آوردم چون مسیرمان یکی بوده است ولی از این به بعد نمی توانم چون من ماشین را به خاطر کارهای دیگر امانت گرفته ام.
روزی به او می گویم این کودها را تا صحرا ببر، ماشین که هست دیگر خیلی خسته نمی شوی و او می گوید من با ماشین نمی برم چون آن را برای این کارها نیاورده ام و مسئله خستگی نیست من خودم کودها را با موتور سیکلت می برم و چندین بار رفت و برگشت و کودها را به صحرا برد در حالی که می توانست با یکبار رفتن کودها را به صحرا ببرد.

پدر شهید:
محمد رضا وقتی به جبهه راه پیدا کرد دیگر خیلی به خانه نمی آمد و اگر هم می آمد چند روز بیشتر در آنجا نبود، همیشه در حال فعالیت بود.
ایشان یکبار دستش مجروح شده بود و برای انجام یک مأموریت به زرند آمده بود و چند اسیر عراقی همراه او بودند که قرار بود آنها را دور شهر بگرداند و با وجود زخمی بودن دستش باز هم کار می کرد و فعالیت داشت به من گفت: می خواهم یکی از اسرا را به خانه بیاورم لطفاً خانه را مهیا و آماده کنید. به او گفتم آنها دشمن ما هستند مگر شما اکنون با آنها نمی جنگید، آیا کارهایی که علیه شما در جبهه انجام می دهند یادت رفته، محمدرضا جواب داد آنها در جبهه دشمن ما هستند اما اکنون در پشت جبهه اسیر ما هستند و ما باید با آنها با مهربانی برخورد کنیم، خیلی از اسرای عراقی به ما می گویند ما نمی خواستیم به جبهه بیائیم بلکه ما را به اجبار آورده اند. آنان مسلمان هستند مثل من به خدا و پیغمبر و دین و روز قیامت اعتقاد دارند فقط گول ناجوانمردانه ها را خورده اند و به همین دلیل باید با آنها خوشرفتاری کنیم.

پدر شهید:
قبل از شهادت ناصر قربانزاده(برادر زاده محمدرضا) خواب دیدم جایی بودم و داشتم دنبال دو نفر می گشتم. هرچه دنبال آنها می روم آنها را پیدا نمی کنم تا اینکه خبر شهادت ناصر را می آورند . بعد از آن متوجه شدم که نفر دوم گمشده همان محمد رضا بوده است.

فاطمه قربانزاده خواهر شهید:
درد زایمان که آمد ،مرا فرستادند دنبال ماما .هر چی گشتم پیدایش نکردم .ناچار برگشتم
.بچه به دنیا آمده بود ،خیلی طبیعی و صاف و ساده. کمک حال مادرم شدم .بچه راتمیزش کردیم ،قنداقش کردیم ،خواباندمش کنا ر مادرم .من آن روز ها چیزی از این مراسم ها نمی دانستم .دست و پایم راگم کرده بودم .هم می خندیدم هم دلواپس بودم ،هم چشمم به در بود که پس کی پدرمان می آید .آمد .رفته بود مزرعه و خسته و کوفته برگشت .رفتم گفتم :مادرمان رفته خیلی عادی سبزی اش را خورده و بعد آمده تو اتاق و بچه رابه دنیا آورده . انگار که گفته باشم سفره راچیده و همه منتظر شما هستند .پدرم خندید .رفت صورت بچه را بوسید و گفت :خوش قدم باشی بابا.
خوشقدم هم بود ، برای پدرم و همه مان خیر و برکت آورد.باعث شد پدرم نوکر خودش و آقای خودش باشد .آمد سرزمین خودش کار کرد .به قد وبالای محمد رضا که نگاه می کرد ،بزرگ شدنش راکه می دید ،می خندید می گفت:کاش می توانستم اسم همه بچه ها را بگذارم محمد رضا!!
محمد رضا زود بزرگ شد .تا چشم به هم زدیم دیدیم مدرسه راول کرده دارد می رود جبهه. نه که درسش بد باشد .درسش خیلی خوب بود .معلم هاش ،بعد از آن همه سال هنوز او رایادشان است که چه خوب درس می خوانده .هر وقت که ما رامی بینند ،هنوز که هنوز است ،یادش را می کنند .با بسیج رفت جبهه بهش گفتم :اول برو درس بخوان ،دیپلمت رابگیر ،بعد هر جا خواستی برو .گفت :خاطرتان جمع . من هم به جبهه می روم هم درس می خوانم !!دفعه اول رفت و آمد .دفعه دوم هم رفت و آمد. مادرم ناراحت بود به اوگفت :دوبار رفتی بس است سه بار رفتی بس است .شش ماه رفتی بس است .به فکر دل ما هم باش .گفت:هستم .برای همین همه اش آن جام .
تا چند سال همه اش می رفت و می آمد و ما ناراحت بودیم نکند در عملیات سخت برایش اتفاقی بیفتد .حتی برادر های دیگرم هم همراهش بودند .آن ها را هم هوایی کرده بود .یک بار آمد خانه ما و من به او گفتم :محمد رضا ببین ،مادرمان ناراحت است .بیشتر از این عذابش نده .تو بعد از این همه سال دینت را ادا کردی .دیگر وظیفه ای نداری .بیا و این بار از خیر رفتن بگذر .گفت :نه وقتی اصرار کردم که چرا ،گفت: امروز هم قصد کرده که برود و آمد ه از خانه ما برود .گفت:ساکم را برداشتم آمدم این جا قایم کردم .به مادر هم چیزی نگفتم.
نقشه کشیده بود که بی ساک برود. از مادر و بقیه خداحافظی کند و بعد بیاید ساک رااز پشت یخچال خانه ما بردارد و راهی شود .گفت:بعد که من رفتم تو برو بگو من رفتم .گفتم :این قایم موشک بازی چیه؟خودت برو خداحافظی کن .بعدا برو. گفت :نه اگر بروم مادر ناراحت می شود و نمی گذارد بروم .چندین بار به جبهه رفت .زخمی هم شد. برمی گشت .هنوز خوب نشده دوباره می رفت جبهه. هر چه می گفتیم صبرکن حالت خوب شود . می گفت :این ها که چیزی نیست. برای من و امثال من خوب نیست که به خاطر این زخم های کو چک استراحت کنیم.
یک بار آمده بود خانه ما .تکیه داده بود به دوتا متکا و به انار دانه کردن من نگاه می کرد .کاسه ی انار راگذاشتم جلویش و گفتم: بخور.نوش جانت.و قول بده دیگر به جبهه نروی!! یادم است چیز هایی هم از ادای دین و تکلیف گفت. بعد از کلی صحبت گفت :من اگر خودم اینجا هستم تمام فکر و ذکرم آنجاست !! گفتم :تو سهم خو دت رابعد از این همه سال رفته ای .پرید وسط حرفم و گفت :نمی توانم .دلش را سوزاندم .گذاشتم بفهمد آماده ام برای گریه .صدام لرزهای گریه گرفت .گفتم :نمی توانم.یعنی من نمی توانم ببینم جنازه ات را برایمان آورده اند!!
خندید .گفت:نه خواهر من .شهید شدن مرحله دارد .لیاقت می خواهد .هر کسی شهید نمی شود .
گفتم:پس این همه شهید از کجا می آید؟ گفت: من اگر روزی لایق شدم ،نا راحت نباشید!! گفتم چی می گویی ؟
گفت:خوشحال هم بشوید .گفتم :ولی ما … گفت :شهید شدن در راه اسلام افتخار است. جوری حرف می زد که قانع می شدیم. یک بار دیگر گفتم :ولی ما دل نگرانیم. گفت: اگر دل نگران می شوید برای حیا و عصمت بچه ها و برای تر بیت بچه ها باشد.دلش پیش مادر بود .همه اش سفارش می کرد مادر راتنها نگذاریم.می گفت: برایش توضیح بدهیم که اگر او و امثال او به جبهه نروند پس کی باید با دشمن بجنگد!؟ او که می رفت پشت سرش چند نفر از جوان هاهم به راه می افتادند و می گفتند: ما هم باید برویم .
محمد رضا که رفتن و آمدن آنها رامی دید می گفت :اگر خانه نشین شوم چطور می توانم تو چشم هم ولایتی هایم نگاه کنم. رفتنش عذابمان می داد اما خوشحالمان هم می کرد .سرمان بلند بود که یه مرد هم از خانه ما رفته به جبهه. اینها همه گذشت تا کربلای چهار و پنج .خبر رسید که چندنفر شهید شدند . رفتیم پرس و جو کردیم و گفتیم :نکند محمد رضا ؟گفتند :نه چیزی نیست .فقط وقت نکرده بیاید .دلم طاقت نیاورد .وقتی پسر برادرم، ناصر آمد خانه ما. پرسیدم: از عموت چه خبر گفت :سلام رساند .حرف تو حرف آورد.گفتم: تو بزرگ خانه تان هستی عمه جان .پدرت دیگر نمی تواند کار سخت انجام دهد. نگاه به عموت نکن . گفت :چرا تا عمویم آنجاست من هم هستم .تمام خوشبختی من این است که آنجا کنار عمویم هستم . نایستاد .بازرفت.هر دو همراه هم شهید شدند اول ناصر بعد محمد رضا ناصر تو کربلای چهار محمد رضا کربلای پنج. به فاصله پانزده روز
خبر ناصر که رسید ،محمد رضا زنگ زد که ناصر را تشییع نکنیم تا او بیاید. گفت :من می خواهم اورا دفن کنم .
دوستانش بعدا گفتند: رفته بود لباس مشکی گرفته بود و حتی پوشیده بود .بعد گفته:نه !!
گفته :جواب برادرم را چی بدهم ؟
گفتند: بیشتر نگران بچه هایی بوده که آمده اند آن جا شهید شده اند و او فرمانده شان بوده .
گفته:درست است که برای خاطر دین و قرآن و مملکت شان آمده اند ،درست است که به آرزی خودشان رسیدند ،ولی من نمی توانم بروم .پیش پدر و مادرشان .شر منده ام .باید آن قدر این جا بمانم تا من هم شهید شوم .
گفته:مرا هم باید با جنازه آنها ببرند .گفته این طوری دیگر از پدر و مادرشهیدی خجالت نمی کشم .
پسر خاله ام آقای تهامی تعریف می کرد :آن شب می خواستیم برویم عملیات .تمام برنامه هابا محمد رضا بود .
سر از پا نمی شناخت .آمد از چادر برود بیرون گفتم: کجا با این عجله؟! خندید وگفت :ما هم رفتنی هستیم ،پسر خاله !!گفت: غسل کرده و دارد به امید خدا می رود به جایی که آرزویش را دارد و به جایی که آن های دیگر رفتند !!
می رود و شهید می شود .جنازه اش را به بنیاد شهید کرمان آوردند و در کرمان تشییع اش کردند . می خواستند ۳۲یا ۳۳ نفر بودند که با هم تشییع شدند. یک روز صبح آمدند به ما خبر شهادت او را دادند. ما رفتیم او را برای آخرین بار در سرد خانه دیدیم.ترکش خمپاره بهش خورده بود . یاد خنده هایش افتادم .هرگز اخم تو صور نداشت ت.اگر با او دعوا هم می کردیم باز می خندید .یادم هست روزی که از جبهه بر گشته بود و نیا مده بود به من سر بزند. طلب کار رفتم سراغش و گفتم: نباید به من سر بزنی ؟تو که این قدر بی وفا نبو دی !!خندید وگفت :من و بی وفایی ؟همین خنده هایش آدم را از ناراحتی دور می کرد. وقتی دور هم بودیم و می گفتیم و می خندیدیم تا چند روز اعصاب مان سر جایش بود .
ّهر وقت به مرخصی می آمد به من سر می زد و اگر کاری داشتم انجام می داد. وقتی مجروح شده بود ،برایش یک پلاستیک دوختم که هر وقت می خواهد دستش را بشوید ، عفونت نکند. تو سرد خانه همش دستش جلو نظرم بود و صورت خندانش. می گفت: اگر شهید شدم باید افتخار کنید که در راه خدا و قرآن شهید شدم .می گفت :این دنیا برای ما چه کرده که این همه حر صش را بزنیم. می گفت: مادر راتنها نگذارید.
هر وقت به او می گفتیم که ازدواج کند، می گفت :تا راه کربلا باز نشود، محمد از دواج نمی کند!!
موقع رفتن به جبهه می گفت: برای شهادت من دعا کنید. به او می گفتم: نامه یادت نرود. می گفت :من خودم نامه ام. شوخی نمی کرد .هیچ وقت نامه نمی داد !!می گفت: چه فایده اگر نامه یا پیغام بدهم و خودم نیایم ؟
می گفت :این طور بیشتر نگران و چشم براه می شوید. به این جنگ اطمینانی نیست .یک وقت دیدی عملیات شد و من هم رفتم جلو. آن وقت همه اش
نگرانم که چرا سر قولم نماندم و خانواده چشم انتظارند. پس بهتر که هر وقت توانستم به جای نامه خودم به شما سر می زنم.
سه بار مجروح شد. یک بار آن دستش تیر خورده بود تا چند وقت دستش بسته بود ولی باز صبرنمی کرد خوب شود بعد دوباره برود. یک بار هم دست و گردنش تر کش خورده بود تا چند وقت بیمارستا ن ماند تا تر کش ها را درآوردند. یک بار هم که دیر آمده بود وقتی آمد، فهمید که از دستش ناراحتم. رفت ایستاد وسط باغچه کنار درخت انار؛ بچه ها راصدا زد. گفت: مهدی مجید بیایید کارتان دارم. وقتی بچه ها آمدند با هم رفتند تو باغچه انار چیدن.انار خوردند وخندیدند.آنقدر که من یادم رفت از دستش عصبانی بودم . سعی می کرد مرا هم از ناراحتی بیرون بیاورد.خندید وگفت: چیه ؟اگر برای آنها ناراحتی تا چند درخت انار برایت بکارم
رفت چند تاکیسه پیداکرد آنها را پر سنگ کرد وبه درخت آویزان کرد .بعدگفت :این انار ها باز هم حرفی داری؟!
گفتم: چه حرفی، تا باشد از این کار ها باشد. گفت: فاطمه یک وقت از دست من ناراحت نباشی؟ کیسه آخر راهم به درخت آویزان کرد وگفت: این هم انار آخر، یک وقت روی پل صراط جلوی مرا نگیری که من انار هایم رامی خواهم. با همین اخلاق خوشش همه رابه خودش جذب کرده بود. دوستانش هیچ وقت او راتنها نمی گذاشتند. صمیمی ترین دوستش صادقی بود و هر وقت صادقی دنبال محمد می آمد، می گفتیم خانه نیست. می گفت: شما دروغ می گویید!!
در آخر هم با همین صادقی با هم شهید شدند .دوستان دیگرش هم به نام های یزدانی پور ،حبیبی تهامی و… آنهایی که زنده هستند هر شب جمعه به بهشت زهرا زرند ،سر خاک محمد و بقیه می روند.

روزی یکی از معلم ها آمد خانه و عکس محمد را که دید، گفت: این شهید واقعا شهید است!! خیلی برای انقلاب زحمت کشید. محمد رضا آن چنان دلی برای بچه ها می سوزاند که من ندیدم کسی برای بچه های خود هم این قدر دل بسوزاند!! البته همه همین عقیده را دارند . خودمان راآماده کرده بودیم که یک روز شهادت او رابه ما خبر می دهند !!اما بعد از شهادت او کسی دلش نمی آمد خبر شهادت او را به ما بدهد حتی پسر خاله ام تهامی .که همراه جنازه محمد آمده بود، به ما چیزی نگفت تا این که وقتی فهمیدم تهامی آمده؛ رفتم از او محمد را پرسیدم؟ گفت :چیزی نشده. گفتم:پس این چیزهایی که مردم می گویند،چیه!؟ گفت:کاری به کارمردم نداشته باش. گفتم:پس توچرا آمده ای؟ اوخودش بیشترازمحمدرضا به فکر جبهه بود.گفت:لابد کاردارم. گفتم:یعنی خیالم راحت باشه؟ گفت:راحت ورفت.بعدهاآمدند گفتندکه دوروز بعدش شهیدشده.هردوشان راباهم آوردند.خبر را از طرف بنیادشهید به مارساندند.دلمان آتش گرفت.دل من بیشتر از همه آتش گرفت .وقتی یادم به شوخی هایش می افتاد یاخنده هایش.به خصوص آن روز که رفت ایستاد روی گونی های پسته وبه مادرم گفت: امسال بایداین پسته هارابفروشی،پولش راخرج دامادی محمدرضابکنی؛می کنی؟ مادرم گفت:تاباشد برای توباشد بره ام.
من آن روز خندیدم ورفتم.نفهمیدم محمدرضا چی گفته.بعد که باچشمهای خودم دیدم آن پسته ها خرج مراسمش شد،دلم ازدرد بد جوری گرفت.باورتان می شود دیگرپسته به دهانم مزه نمی دهد.

علوی دوست وهمرزم شهید:
درعملیات بدر بود که حاج قاسم نشان داد خیلی روی محمد رضا حساب می کند .همیشه حواسش به او بود . می گفت :من برای این پسر آینده ی درخشانی را پیش بینی می کنم . بی جا هم نمی گفت .کسی که وسط آتش والفجر هشت یا همین بدر جلوی تیر بار عراقی ها ،کمر خم نمی کرد و می ایستاد تا نیروهایش روحیه بگیرند. کسی که در همه حال می خندید. کسی که به خودش اجازه نمی داد عصبانی شود. معلوم است که لایق این همه اعتماد می شود .والفجر هشت عملیات سخت و پیچیده ای بود. یعنی از قبل پیش بینی می کردیم که این طوری شود. برای همین هم جلسه های زیادی در رده ی تیم ها و دسته ها گذاشتیم تا بچه ها گزارش بدهند، رزمایش بگذارند و خودشان را آماده کنند برای سخت ترین عملیاتی که تا به حال داشته اند با این کار می خواستیم همه بچه ها در بحث تاکتیکی و مسائل ریز جنگ قرار بگیرند و ذهنشان برای روز های بعد باز شود و در لحظه های خطر قدرت تصمیم گیری داشته باشند. رزمایش ها خوب پیش می رفت اما می توانستند بهتر هم بشوند. محمد رضا خیلی تاکید داشت که باید با نیرو ها بیشتر از این سر وکله بزنیم که می زدیم .حتی می رفت خودش را در آموزش آنها دخیل می کرد .می خواست از همه نظر آماده شوند. شب عملیات ما آمدیم از اروند عبور کردیم و از جنگل گذشتیم و رفتیم کنار یکی از قرار گاه های عراقی ها. نیرو ها همه نرسیده بودند .توفان نگذاشته بود. اروند و موج های وحشی اش بچه ها راپس زده بود. نیرو کم بود اما محمد رضا کم نیاورد. گفت: از این طرف می رویم. بچه ها رااز یک راه دیگر برد و برد نزدیک قرار گاهی که سریع گرفتیم و پاک سازی اش کردیم. گمانم فردای آن روز بود که محمد رضا مجروح شد. یک جا یی از خاکریز عراقی ها هنوز سقوط نکرده بود. همین وقت ها بود که تیر خورد به دستش .بی سیم چی اش هم شهید شد. نمی توانست خودش را کنترل کند اما ایستاد. باهمان دست زخمی بچه ها راتنها نگذاشت. شاید اگر می رفت بچه ها نمی توانستند آن قسمت از خاکریز را از دست عراقی ها در آورند. من از خنده ها ی او هیچ سر در نمی آوردم ولی من و همه بچه ها به آن خنده ها در آن شرایط سخت و بحرانی احتیاج داشتیم و او از هیچ کس دریغش نمی کرد.
خاطرم هست برخورد اول ما تلفنی بود. خیلی گرم با من حرف می زد انگار که دوست چندین و چند ساله اش باشم. بعدهم جانشین گردان ۴۱۷ شد و مرا هم با خود برد فرمانده یکی از گرو هان ها کرد. باهم خیلی اخت بودیم . مدتی بعد من رفتم گردان دیگر. وقتی آمدند خبر دادند محمد رضا شهید شده آن روز و حتی حالا به خودم گفتم و می گویم خیلی برای خودم متاسفم که زنده ام!!

فاطمی :
اگر خدا قبول کند و این همرزمی و دوستی ما رابپذیرد، من با محمد رضا سال ۶۱یا۶۲ آشنا شدم. دوستی بیشتر ما قبل از عملیات والفجر چهار شروع شد. در منطقه کامیاران در اردو گاه لشکر؛آن موقع من فرمانده گرو هان بودم و او هم همین طور . بعد هم که حسابی با هم دوست شدیم ومن تا حالا نتوانستم فراموشش کنم. یادم می آید توی ار دو گاهی در جفیر با یکی از فرمانده گروهان ها داشتیم می رفتیم شناسایی. شهید بینا هم بود می خواستیم برای اردو ورزم شبانه یک جای مناسب پیدا کنیم که هم وسعت عمل داشته باشد و هم مزاحم گردان های دیگر نبا شد. یکی دو کیلو متر از محل گردان ها دور شده بودیم. آن زمان برای اولین بار بود که از دور بین استفاده می کردیم چون یا نبو د یا کم بود. درد سرتان ندهم دور بین را گرفتم و به اطراف نگاه کردم ودیدم یک نفر نشسته جایی و دست هایش را گرفته بالا و دعا می کند. فاصله دور بود نمی شد صورتش را تشخیص داددور بین را دادم به شهید بینا و گفتم نگاه کند و گفتم فکر می کنی کی باشد ؟گفت: خیلی کار بدی کردیم که آمدیم این طرف!! گفتم: چرا؟ گفت :مگر نمی بینی مزاحم شدیم!! حتما یکی از بچه ها ی لشکر است که آمده یک گوشه خلوط برای خودش پیدا کرده، حیف است خلوتش را به هم بزنیم؛ برویم مزاحم نماز شبش نشویم. من نتوانستم کنجکاو نباشم .اصرار کردم. علی گفت: بیا برگردیم .گفتم: نه حالا که آمده ایم باید بفهمیم او کیست .نگو طرف ما متوجه شده بود و نمازش را تمام کرده و رفته طرف محل استقرار گردان ها. دو سه شب بعد رزم شبانه داشتیم. همان منطقه را انتخاب کردیم طرف باز آنجا بود وخیلی زود تر متوجه ما شد. هم به خاطر صدای بچه ها ی گردان و هم سرو صداهای نا خواسته دیگر. یکی از دوستانی که باراول با ما نیامده بود؛ گفت: شاید یکی از عرب های محلی همین اطراف باشد.گفتیم: نه بابا اینجا هیچ کس نیست. خالی از سکنه است .نیروهای گردان را نشاندیم و همان دوستمان گفت: یک نفر دارد می آید این طرف. گفتم: این محمد رضا خودمان است. پرسیدم: از کجا داری می آیی ؟اینجا چه کار می کنی ؟خبر نداشت آن شب رزم شبانه داشتیم .گفت :هیچی .همین نزدیکی ها قدم می زدم .گفتم :فقط قدم ؟گفت :نمی بینی چه هوای خوبی است ؟گفتم حیف است یک کم ازش استفاده نکنیم .آ قایی که شما باشید دست به سرمان کرد .ما هم باور کردیم که او نبوده .رفتیم رسیدیم به یک گوشه ای که یک درخت کنار آنجا بود .دقیق که شدیم دیدیم که یک جانماز ،یک تسبیح و یک سری خرده ریز دیگر آن جاست .بعد ها فهمیدیم که آنها را مختص همان جا ،برای خلوط های شبانه اش ،برای تنهایی هایش ،برای گریه کردن های پنهانی اش گذاشته .سعی می کرد خودش را ،نفسش را تربیت کند .حتی به قیمت ناراحتی ما .سال ۶۳ بود .من ومحمد رضا ومحسنی و چند نفر دیگر آمدیم تهران برای آموزش فر ماندهی گردان .کلاس ها از صبح شروع می شد تا ظهر . بعد از نماز یک سری کلاس های دیگر بود .عصر ها آزاد بودیم و می رفتیم بیرون تو شهر .


محمد رضا نمی آمد می گفت حالم خوش نیست .می خواهم استراحت کنم .یکی دوبار را چیزی نگفتیم ولی ادامه که پیدا کرد ،از دستش عصبانی شدم! گفتم :چرا اینقدر گوشه می گیری ؟ چرا نمی آیی برویم یک کم هوا بخوریم ؟ صبح تا عصر جان می کنیم، خسته ایم، یعنی نباید برویم کمی استراحت کنیم ؟
احساس می کردیم چون او کناره می گیرد ،لابد به رفتن ما، به استراحت ما بد بین است و خودش را از ما دور نگه می دارد که به گناه آلوده نشود .حالا دوستانی که باهم می رفتیم ،یکی از یکی آقا تر و بهتر . نیا مدن محمد رضا برای ما گران تمام شد .یک روز عصر گفتم :تو خودت راخیلی از ما جدا می گیری ،چرا؟اگر از ما بدت می آید ،بیا .رک و راست به ما بگو . اگر هم بدت نمی آید دست از این کار ها بر دار .زشت است . بچه ها ناراحت می شوند .هر جا می روند می بینند تو نمی آیی .نمی خواست بگوید .اما گفت :راستش رابگویم ؟گفتم: بگو . گفت :راستش من طاقتش را ندارم !! گفتم: طاقت ما را ؟گفت: نه ،اینکه ببینم ما آنجا داریم می جنگیم ،آن وقت .یک سری در جایی نشسته اند و احساس مسئولیت ندارند !!طاقت ندارم ببینم حجاب ها درست نیست!! طاقت ندارم ببینم حرفها با عمل ها یکی نیست!! احساس می کنم تهران جایی نیست که به درد من بخورد، تفریح من باشد و به درد روح من بخورد .عوضش می مانم همین جا ،روی در سهایی که استاد داده فکر می کنم .این طوری هم چیزی یاد گرفتم هم از گناه دور افتادم .
ولی وای به وقتی که پیشنهاد می دادیم که امشب می خواهیم برویم مهدیه یا فلان مراسم دعا و سینه زنی .مثل کسی که تمام دنیا را دو دستی تحویلش داده اند ،بلند می شد می گفت: چرا زود تر نگفتید !؟
اخم و ناراحتی اش به جا ،خنده اش هم به جا .آن چنان در جمع بچه ها می گفت و می خندید که هیچ کس باور نمی کرد که او فرمانده است .حتی یک روز خاطرم هست یک معمایی گفت و بچه ها را آن قدر خنداند که یکی آمد ازش پرسید :یعنی تو اینها را خندانده ای ؟باور کنم
گفت:من حاضرم هر چی دارم بدهم تا خنده ی این بچه ها راببینم .آنها خیلی چیز ها راگذاشته اند آمده اند این جا .سر گرمی هم که ندارند پس بگذار به من، به قیافه خنده دار من نگاه کنند و بخندند .همین که چند تا بچه مسلمان بخندند برای من کافی است ،برای من لذت دارد.
فقط بچه های خودی نبودند .مواظب دشمن ،مواظب عراقی ها هم بود که یک وقت کسی اذیت شان نکند . اسیر ها رامی گویم .یادم هست فرماندهی لشکر یک عده اسیر عراقی را بعد از عملیات داد به ما و گفت :این ها را ببرید تو شهرستان ها بگردانید .گفت:از همین منطقه شروع کنید و ببریدشان تا شهرستان ها ی خودمان کرمان زرند و هر جا ،حتی بندر عباس .محمد رضا مسئول این اسرا شد .در حالی که دستش شکسته بود و بسته بود به گردنش .توی یکی از شهرستان ها به یکی از ماشین هایمان حمله شد و چند نفر از اسرا کتک خوردند .محمد رضا خیلی ناراحت شد و خود خوری کرد. گفت:تقصیر ماست .کوتاهی کردیم .الان این اسیر ها پیش خودشان چه فکر می کنند ؟گفتم: اینها همان کسانی هستند که تا آخرین تیرشان راشلیک کردند .اگر هم کتک خوردند حق شان بود.
گفت :اینجا که دیگر میدان جنگ نیست .بله اگر من هم آن جا باشان روبرو می شدم اگر طرفم شلیک می کرد ،یک نفرشان را سالم نمی گذاشتم .ولی آنها الان تفنگ دست شان نیست .الان دیگر مهمان ما حساب می شوند .من خودم را نمی بخشم .باید خیلی مواظب شان باشیم .یک آن دیدم دارد گریه می کند . یکی از بچه ها گفت:گریه می کنی ،محمد رضا ،به خاطر این اسیر ها ؟گفت: یادش به کار های مولا علی(ع) افتاده و رفتارش با آ ن زن اسیر یهودی و این رفتار ما ،این قصور ما. گفت :دو تا چشم دارید چهار تای دیگر قرض کنید ،مواظب این امانتی ها با شید.
همه جا این طور با اسیر ها رفتار نکردند .بیشتر جاها استقبال گرمی کردند .حتی برایشان شیرینی و میوه هم آوردند!! محمد رضا گفت :می بینی مردم را ؟حاضرم قسم بخورم بیشترشان شهید داده اند .می بینی چه دردی تو چشم های شان است ؟ولی می خندند .می آیند بالا وبه قاتل عزیزانشان می خندند ؟آنها خیلی بیشتر از ما می فهمند که اینها کی اند . سعی می کرد تمام کار هایش برنامه ریزی داشته باشد و هدف خاصی رادنبال کند .خاطرم هست ما با هم مدتی معاون یک گردان بودیم ،در منطقه سپنکام .چه آن جا چه عملیات پشت جبهه وقتی بچه ها را صبح به خط می کردیم و می رفتیم می دویدیم و صبحگاه را اجرا می کردیم ،محمد رضا بود که خبر دار می گفت. می گفت :سر بازان امام زمان ،به احترام قرآن و به احترام امام زمان ،خبر؛دار
برای بچه هاحرف هم می زد .می گفت :بچه ها یادمان باشد که تمام کار هایمان را باید با یاد خدا بکنیم .
این ورزش ها ،رزم شبانه ها ،زخمی شدن ها ،شهید شدن ها، باید به خاطر خدا باشد. اگر خسته شدید ،اگر کم آوردید، همه را بگذارید به حساب این که دارید با خدا معامله می کنید .این ها همه آزمایش است برای اینکه خودمان را آماده کنیم برای عملیات .پس همه چیز برای خداست.
می گفت :ما هر کاری می کنیم نباید یادمان برود که تما مش برای این است که یک لبخند روی لب امام بنشانیم.
این بزرگ ترین هدف و بزرگترین پیروزی است که احساس کنیم امام از ما راضی است .
به خاطر همین چیز هابود که هیچ وقت احساس نمی کرد که بی کار است تا بخواهد اوقات فراغتی داشته باشد و شما حالا می خواهید از من بپرسید او قات فراغتش را چطور می گذرانده .تا می دید چند نفر از بچه های گردان بیکارند ،می آمد می گفت :چرا بی کارهستید ؟می گفتند :کاری نیست چه کار کنیم به نظر شما؟
می گفت :یک بچه مسلمان هر گز وقت اضافه ندارد که بخواهد به من و امسال من بگوید کاری نیست. اگر دقت داشته باشید ،اگر برنامه ریزی کنید وقتتان کم هم می آید .پیشنهاد می داد بروند قرآن بخوانند .یا درس .یا نهج البلاغه یا لااقل بحث کنند . چه بحث سیاسی، چه مذ هبی ،چه ادبی فقط بیکار نباشند.
خودش هیچ وقت بیکار نمی ماند .یا می رفت برای آماده سازی گردان یا رزم شبانه یا جلسه های مقر لشکر یا شنا سایی عملیات . بیشتر سعی می کرد به خودش و به درونش برسد .یک بار در اهواز دو روز ،پنجشنبه و جمعه بیکار بودیم .گردان ها رفته بودند مر خصی . از هر گردان یک نفر مانده بود که یا مسئول بود یا معاون. شش هفت نفر می شدیم .محمد رضا آمد گفت :بچه ها بلند شوید برویم سر مزار شهدای هویزه .هم فال است هم تما شا . قبول کردیم. بلند شدیم رفتیم حتی شب همان جا ماندیم . فردا هم رفتیم سر مزار خواهر های گمنام بستان.
عصر هم برگشتیم. یادم است نماز ظهر را سعی کردیم کنار تابلویی بخوانیم که نوشته شده بود :محل شهادت دکتر مصطفی چمران .بعد هم هر جا که حس می کردیم عزیز است یا یادما ن می آمد عزیزی را آن جا از دست داده ایم می ایستادیم و فاتحه ایی می خواندیم . به نماز خیلی سفارش می کرد .بخصو ص جماعت .عصبانیتش وقتی بیشتر می شد که می دید بعضی از بچه های گردان نشسته اند تو چادرشان نرفته اند نماز .این را فقط من فهمیدم که عصبانی می شد و الا همه می خندیدند و می شنیدند که محمد رضا به آنها با خنده می گفت:اذان نگفته اند هنوز ؟!
این طوری می گفت که بچه ها خودشان بلند شوند و بروند به نمازشان برسند .
به من می گفت :حیف نیست توی جبهه کنار خون دوستان نماز مان را به جماعت نخوانیم! ؟
یادم می آید قبل از عملیات بدر ما خط شلمچه را به عنوان پدافند لشکر ثارالله تحویل گرفته بودیم .من و محمد رضا معاون گردان ۴۱۷ بودیم. ماه رمضان بود .غروب که می شد ،محمد رضا می رفت سر دژمی نشست .ما یک سنگر توی دژداشتیم که ما آنها را می دیدیم و حرکات آنها را زیر نظر داشتیم .غروب ها وقتی خورشید می رفت، دید عراقی ها روی خط ما کمتر می شد .محمد رضا می رفت آنجا و به ما می گفت :بچه ها این جا چه جای قشنگی است. جان می دهد آدم بیاید نماز و قرآنش را اینجا بخواند.
خودش شب ها می رفت همان جا ناله هایی می کرد که دل سنگ به آب می شد .همان جا بود که من بار ها شنیدم بعد از نماز شبش از خدا می خواهد که نماند .قشنگ معلوم بود که از همه چیز جدا شده و دیگر محمد رضای قبلی نیست و از خودش و خیلی چیز ها گذشته .شاید به همین خاطر بود که از بعضی ها گله داشت چرااین قدر به دنیا چسبیده اند .این را وقتی متوجه شدم که یک بار آمدند با او مصاحبه کردند.
توی اردوگاه بودم توی همان جنگلی که نزدیک اهواز است .آمده بودند برای مصاحبه .خیلی ها بودند .سعدالله هم بود .ازشان فیلم گرفتند .شاید فیلمش هنوز جایی باشد .نمی دانم من خاطرم هست که مصا حبه را کنار یک تانکر آب گرفتند. محمد رضا داشت آن جا وضو می گرفت که مصاحبه گرها آمدند دوره اش کردند و گفتند :هر مطلبی را دوست دارید ،بی مقدمه می توانید عنوان کنید .الان هم تصویر وصدای شما ضبط می شود تا برای بعد از جنگ به یادگار بماند .من تمام صحبتش یادم نیست .فقط یک تکه تو ذهنم هست که گفت: من گله دارم از پشت جبهه یی ها .از آن مسئولینی که مسئولیت را فقط در چسبیدن به میز می دانند و حاضر نیستند نیم متر از میز ها جدا شوند .من به این ها توصیه می کنم که دنیا را کنار بگذارند .این میز ها به کسی وفا نکرده .یک روز از شما گرفته می شود .همین طور این مسئولیت ها . دنیا ارزش این حرف ها راندارد. لا اقل چند روز بلند شوید بیایید پیش بچه ها، تو این مناطق بگردید با بچه ها حرف بزنید تا بفهمند خیلی ها هستند که این میز ها برایشان به اندازه ی بال یک مگس هم ارزش ندارد.یک توصیه هایی هم برای تنها نگذاشتن امام کرد و دعا برای سر بلندی کشورمان .همین جا بود که جوزاک به محمد رضا گفت :محمد حرف دل مرا زدی درست زدی تو خال .
محمد رضا گفت :جوزاک.آن شعری را که یک بار برای من خواندی ،برای آقایان هم بخوان .
جوزاک گفت :
به دنیا دل نبنده هر که مرده.
که دنیا سر به سر آزو درده.
به قبرستان گذر کن تاببینی.
که دنیا با رفیقانت چه کرده .

از این جا به بعدش دیگر ضبط نشد .ولی محمد رضا گفت : همین جان می دهد برای یک سری آقایان که بشنوند ،فکر کنند ،بروند آدم شوند. این ها همه راگفتم که از بدر بگویم .به قول فرمانده لشکرمان عملیات بدر تنها عملیاتی بود که تجسم کربلابود. یا حتی صحرای محشر .آن هم به دلیل آتش زیاد و پر حجم عراقی ها و کمبود نیرو وامکانات وحتی در بعضی جاها نبودن یک فشنگ .بچه ها تو محاصره بودند .و هوا پیما های عراقی مدام پرواز داشتند و مدام بمب می ریختند ویا اگربمب نداشتند ،برای تضعیف روحیه ی بچه ها، تخته پاره و ظرف یک بار مصرف و هر چی داشتند می ریختند .تمام منطقه رادود وخون و آتش گرفته بود .
ما توی پیچ و خم های دژعراقی هابودیم .دو طرف این دژپر از آب بود و ما نمی توانستیم به هیچ طرفی برویم .کل نیروهای ما شاید بیست و پنچ نفر بودند. بیشتر بچه ها زخمی یا شهید شده بو دند. با وجود گرسنگی ،تشنگی و خستگی وازهمه مهمتر نبودن مهمات هم شده بودقوز بالا قوز .قرار بود ما این خط راحداقل تا عصر حفظ کنیم .آن هم در مقابل کسانی که هم از نظر نیرو هم از نظر مهمات و تدارکات چند سر وگردن بالاتر از ما می نمودند .حجم آتش خیلی شده بود .یک قسمت دژ بریده گی داشت .همین قسمت بود که خط ما از عراقی ها جدا می کرد .یعنی ما این طرف پارگی دژبودیم و آن ها آن طرف .عراق آن قدر آتش ریخت ،آن قدر زور آورد که آمد این طرف دژ.جنگ تن به تن در گرفت .ما هیچ راهی نداشتیم .دو طرف مان آب بود . و فقط باید روی همین یک خط می جنگیدیم و آنجا راحفظ می کردیم .سلاح هم که هیچی .بچه هاهم بیشترزخمی بودند ولی نمی خواستند آن جا را به خاطر موقعیت حساسی که داشت از دست بدهند .می دانستند آنجا باید تا ساعت چهار عصر حفظ شود .این را از محمد رضا یاد گرفته بودند که وقتی وظیفه ایی به عهده شان گذاشته شد ،تا پای جان از وظیفه شان نگذرند. محمد رضا خودش تو سنگر کمین پایین پار گی دژبود بی سیم چی اش را گذاشته بود عقب .گفته بود :من اگر طوریم شد ،تو حتی نباید یک زخم برداری مفهوم هست ؟هر کاری داشت به یک نفر می گفت تا بیاید به بی سیم چی اش بگوید و بی سیم چی اش خبرش را به رمز مخابره کند .خودش در آن سنگر نمی ماند .می آمد پیش بچه ها تا اگر احساس ضعفی می کنند ،حرفی بزند ،خنده ای بکند تا آنها بفهمند که لااقل یک نفر هست که فراموششان نکرده .مدام می خندید تا خنده بچه ها راببیند.
حالا نه خنده بچه ها ،لا اقل نا امیدی بچه ها رانبیند .شاید به خاطر همین خونسردی بود که توانست در آن موقعیت حساس تصمیم خوبی بگیرد .یادم است .عراق روی آب ،در یک منطقه مشخص ،خاک ریخته بود و برای خودش پد(خشکی کوچک درآب) بالگرد ساخته بود .ما رااز آنجا خیلی میزدند .محمد رضا چند نفر را صدا زد گفت:می روید آن پدرامی گیرید .سریع.بچه های ما شش نفر بودند و عراقی ها ی روی پد صد نفر یا بیشتر .
محمد رضا گفت :چاره ای نداریم یا باید اینجا بمانید و شهید شوید یا بروید آن پد رابگیرید .
بچه ها گفتند: می روند .یکی از آنها روحانی بود و بقیه از بچه های سپاه .باورتان نمی شود .ولی بچه ها پد راگرفتند با روحیه ای که از محمد رضا گرفته بودند و با توکل به خدا .حالا دیگر آن جا فقط محمد رضا نبود که می خندید .همه می خندیدند همه.

منبع:         www.bashahidan.ir

لینک کوتاه

برچسب ها